امشب بعد از مدتها دست چپم کاغذ سفید دفترم را لمس میکندقلمم مدام از سر خط به انتهای خط میرود و دوباره به سر خط برمیگردد و……دستم از اینکه دوباره برگ دفتر را لمس میکند احساس غرور دارد به خودم میگویم بعد از نوشتن چند سطر احساس رهایی به من دست میدهدبگذار از تو بنویسم و همینجا هم یک نقطه خیلی بزرگ آخر نوشتههایم بگذارم و تمامش کنم رسوایی سراغم را نگیردرسوایی باید از بین من و تو برود نمیدانم آن چهره وسط خیالات روزمره من چه میگوید تو هرگز مرا ندیدهای اگر هم به چشمت آمده باشم یقین دارم در خیالاتت حتی یه بار هم نیامدهام دختری بودم که هربار پا به خیالاتم میگذاشتماما از وقتی تو را در آنجا دیدم دیگر آن شوق گذشته را ندارم که به آنجا سر بزنم آن چهره باید از خیالات من برود باید راهی برای فرارش پیدا کند که اگر راه فرارش را گم کند و قرارش ماندن در خیال من باشد …….شاید اگر شبی در خیالاتت میآمدم شاید اگر شبی به راز من پی میبردی شاید آن وقت من میتوانستم تو را در کنار روزمرگیهای خیالم کنار بگذارم راز مرا ای کاش میفهمیدی ……. مریم پاییزی ...
ما را در سایت مریم پاییزی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : maryambanoo7o بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 21:50